نتایج جستجو برای عبارت :

دو راهی هااااا

با یه دنیا تلاش، یه عاااالم تلاش، تیکه های گم شده و پخش وجودمو  اینور و اونور دارم می گردم و پیدا می کنم.
چه هااااا کشیدم تا خودمو پیدا کنم... چه ها کشیدم...! و هنوز هم پیدا نشدم!
.
.
.
هع آه...
 
می گردم
می گردم
می گردم
و باز می گردم
کار ما تا آخر دنیا جست و جوهاستما آدما پاره های گمشده ی وجود همیم؟ :) چه اونچه از چند سال قبل گم کردیم و چه از ازل... تا که خود ازلیمونو یادمون بیاد... یا شاید قبل تر از اون(فک کنم که توی ازل لزوما یکی نبودیم اما مطمین نیستم). که ه
دوستان بیاید و از طریق این لینک تو سایت اپیزو ثبت نام کنید و پول دربیارید.این لینکپ.نخیلی دوستتون دارم دلم براتون تنگ شده بود بیاید دوباره نظر بدید و مزاحم شید(مزاحم چیزه مراحمید :))پ.ن2یکم نظر بدید حال و احوال بپرسید و رو این لینک کلیک کنید بد نمیشه هااااا
سلاماین اولین نوشته ایه که میخوام توی پیجم بذارم.قبلش متن دیگه ای رو آماده کرده بودم برای پست کردن که به دلایلی نشد ...دوست نداشتم که اولین پستم غمگین باشه.دلم میخواست با حس خوب و خوش نوشتن رو شروع کنم.ولی چه حیف که ...نه فکر خوبی هست و نه حال خوشی.چیزی که الآن میبینم تلخی و تلخی و تلخیه.ن اینکه هیچ چیز شادی توی زندگی وجود نداشته باشه هااااا نه. ولی گاهی اوقات هیچ چیزشادی هم نمیتونه دل آدم رو شاد کنه. هیچ لطیفه ای لبخند نمیاره؛هیچ کودک شیرینی قند
بچه هااااا قبووووول شدمممم هوراااا
خدایااااا شکررررررت هورااااااا
دانشگاه فرهنگیان و تمامی رشته ها و 
دبیری شهید رجایی تهراان وو ...
رتبه م اخرای سه رقمی ها بودم
مجااااز شدممم دستتتتت و هورااا خدایا شکرت
بفرماااایدددد شیرینی
ممنونمم از همه شماهاااا
بابت دعاهاتون محبت هاتون پیگیری هاتون
وات و تل و سروشم از شدت پیامای
تبریک و چیشد چیشد هنگ کرده
الانم کلی نظر خصوصی ک چیشد بی نام
دریافت کردم ممنونممم ممنونم خداجونم
برا انتخاب رشته م دعاا کنی
#حاج_حسین_یکتا 
فرمانده گردانی میگفت: خواب دیدم #امام_عصرو...آقا گفت: لیست گردان و بده. لیست و دادم شروع کردند با خوکار قرمز زیر بعضی #اسم ها رو خط✍ کشیدن..  زیر هرررر اسمی خط کشید، تو عملیات، #شهید_شد
بچه هاااا!
لیست اسم شماها دست #شهداست دارن میبرن پیش #امام_زمان... میگن آقا من ⇜از این دختر⇜از این پسر، خیلییی #راضی ام آقا براش #خوشگل بنویس
بعد فکر کن، آقا خودکار سبزشو ور داره بگه این #سرباز_خودمه
 بچه هااااا  بخر بخره ها!     #مهمونیه بچه ها زود با
دیروز و امروز درگیر کارهای اداره بودم خانومش تا ده و نیم دفتر بوده ،رییس رفته کربلا و خانومش صبح به صبح دفتر رو باز می‌کنه و ظهر میاد و من می‌رم .فکر می‌کنه کلیدها رو ندارم و منم چیزی بهش نگفتم .
خانومش کلا با من مشکل داره نمی‌دونم چرا !! بعد رییس بهش گفته من کارورزم و بابت واحدهای دانشگاهم باید بیام اونجا یه سالی ...اونروز بهم می‌گفت نمی‌تونی پارتی پیدا کنی فقط برات ساعت بزنن؟!!!حالا فعلا هم بهم نیاز دارن واقعا هااااا!!!
حالا امروز که از اداره
امروز دندون پزشکی بودم و جناب دکتر بعد نیم ساعت وزوزوز و....جیییز جیییز . و خش خش
بالاخره یکی از دندون هام رو عصب کشی کرد!!
 
بعدش کلی تاکید که( بچه جون!!!):///
نه آخه بچه جون؟؟بی تربیت تو ریش های من رو نمیبینی؟؟بچه؟؟نه ناموسا بچه؟؟ استغفرالله آدم یاد جواب های دندان شکن و 100در 100 بی ادبانه ی دوران دبیرستان میفته هااااا!!!
 
خلاصه گفت تا دو ساعت به باد هم اجازه نمیدی دندونت رو لمس کنه تا 24ساعت هم باهاش غذا نمیخوری!!
 
حالا نکته ی بامزه ماجرا کجاست؟
بعد د
قطار تهران اندیمشک...از واگن خودمون شروع کردم دونه دونه کوپه ها رو سر زدن...کوپه اول واگن چهاردر زدم و دیدم به بهههه....!هشت نه نفر از کادر اردو دور هم جمعن و میگن و میخندنیه سلام گررررم کشدار و هماهنگ از جانب بچه ها و من...بعدم شروع کردن دست زدن که به به عروس مون اومد.... :)و بعدش شروع کردن شعر خوندن و شلوغ کردن :) کلی دور هم شادی کردیم و خندیدیم... و گفتم اماان از دست شماها....اگرچه من هی ذهنم درگیر این بود که اولین کوپه ایم و بغل مسئول واگنیم...ولی سعی کر
هوالرئوف الرحیم
به شدت مشغول تدارک تولد بچه ها هستم و جشن نیمه شعبان.
بخاطر سورپرایز به رضوان گفتم اینها سفارش مشتریه و اونم با زیرکی و شیطنت گفت مشتریت داییه یا خاله؟! پدر صلواتی...
خلاصه. تم رو ساختم. کارها تقریبا رو رواله. فقط دنبال مداحی بگردم و بعیده بتونم موفق بشم آلبوم برای کلیپ جمع کنم. وقت نمی کنم.
بعدشم خامه قنادی گیر نیاوردم مجبور شدم خودم درست کردم. ولی چییییی شد هااااا. بح بح.
خدا کنه یه تولد مرتب و منظم بتونم برای بچه ها ثبت کنم. مخص
سلام
 
نِشِل، عمیق ترین و عجیب ترین و واقعی ترین حس "وطن" که توی عمرم تجربه کرده باشم رو داشت...
 
هرگز فراموش نخواهم کرد که بر فراز تپه ی قبرستان و کنار قبر اجدادم، حس میکردم که: "من واقعا نِشِلی ام هااااا....."
 
هیچ وقت این حس رو تجربه نکرده بودم... هیچ جا...
 
 
 
هیچی برای حال خوبم بعد از یه شکست تقریبا مهلک مثل رفتن به کلاس داستان نویسی و از اونور با بچه ها زدن تو دل کوچه و خیابون حال نمیده ...گور پدر کلاسای دانشگاه فاطی جون!
مثل اینه که بگردی و بگردی ...چشم بچرخونی تا دنیا بزرگتر از چیزی تو نظرته برات جلوه کنه...
امروز استاد تو کلاس تمرین داد جنگ درونی و ذهنی با یه شخصیت کلاسیک و یه شخصیت مدرن رو ترسیم کنین...و یکی باید خودکارو از تو دستم میکشید بیرون چون همون لحظه هزار تا شخصیت حتی پست مدرن تو ذهنم داشتن
 
یه خانومه داشت با راننده تاکسیه کلی درد دل میکرد ...
داشت از شوهر سابقش می نالید و از اون زندگیش که شوهرش براش به ارمغان آورده بود ...
 از زندگی سخت الان شوهرش و بیماری بچه های جدید شوهر سابقش ...
و خدایی که صدای اون رو شنیده و جواب کارهای شوهرش رو بهش داده و الی آخر 
تو افکار خودم بودم گفتم چقد خوبه ما اینجا رو داریم :))
دوست داشتم همون لحظه به اون خانمه بگم بیا وبلاگ نویس شو و از هر چه دل تنگت میخواد بگو :)
ولی خب خانومه خیلی پیر بود :) و بعید میدونست
در عصری به سر میبریم که در آن مُجرم بودن افتخار است 
و تن فروشی, شغل دست نیافتنی جز برای زیبارویان
و با مسئولینی روبرو هستیم که بخاطر آرامش روانی فرزندانِ 2 تابعیتی شان
آنچنان بی تفاوت و آرام از کنار قوانین پوشش گذر میکنند 
که نکند به دلبندشان در تعطیلاتی که به ایران می آید بد بگذرد!
با مردمی مواجهیم که فرزاندانشان را به دست زمانه سپرده اند 
و می گویند:زمانه عوض شده...سخت نگیرید!
و در این شهرِ پر آشوب
هستند زنانی که با اشکی پر حرارت با همسرانشا
پسره ی بیشعور ۱ میلیون میده یه تیشرت و جین ...چند ۱۰۰ هزار تومن میده پول آرایشگاه و صاف کردن موهاش  احمق...دماغ عمل کردنشووو  اونم پیش یکی از دکترای شاخ کشوووورو که دیگه نگممممم...
بعد به من میگه کتاب ۲۸ تومنی فقهو بدم بهش ...شب امتحانی
مامانشو میفرسته اتاق منو بگرده...خداااااایااااااااا...
و وقتی به مامانه میگم این کتابو ندارم...
میگه بگرد‌...بگرد هست ...!
حاااالموووو بهم میزنه...
از دنیا، فقط آسمون خدا رو نداره هااااا...
اه...
بدم میاد از اینطور ادما...
سلام بچه هااااا
خوبید؟
سالمید؟
گفتم بیام یه خبر بدم که زنده ام و اینا یه وقت نگران نشید(اخه کی به تو فکر میکنه) ( عههه اینجوری نگو شاید یکی فکر کنه خوووو حالا) 
براتون تعریف کنم از گندایی که زدم و اینا
خب ماه پیش رفتم کیش پسره که راجبش باهاتون حرف زده بودم واینا رو دیدیم البته به همین راحتی ها نبودا چون که دوست رضا بود خب خودش بد بود
ولی دیدمش کاش نمیرفتم و نمی دیدمش چون حسم صد برابر شد و خب ...
تنهایی کیش بودم و خب ازادی عمل زیادی داشتم  از شانس ر
وای اصلا باورم نمیشه که سر تا پا انرژی منفی شده‌م 
و تو این کارِ بی‌نهایت ساده درمونده‌م!
حالم خوش نیست. 
مغزم دیگه نمیکشه و درد میکنه،
امروز ده ساعت تمام مشغول بودم..
دلم برای بچه‌هام تنگ شده!
کار ساده‌ایه اما فراتر از حد تصورم حجیییییمه!
چطور حجمش رو نفهمیدم؟
چطور بهش گفتم دو روزه تمومش میکنم؟
والا هفت روزه هم تموم نمیشه!
الآن هیچی ندارم که بتونم ارائه بدم..
هرچی بیشتر میرم کمتر نتیجه میگیرم..
اصلا انگار هیچی پیش نرفته.
بدتر از ویرایش‌های
دیشب عروسی دعوت بودیم و خیلی بهمون خوش گذشت.
یک ساعت قبل از رفتن،با خونسردی نشستم موهامو صاف کردم،لاک زدم.یه لباس صورتی خیلی خوشگل و خوش رنگ پوشیدم،یه آرایش خیلی خیلی کم و محوی کردم (چون از قیافه و چهره خودم واقعا خوشم میاد و حیفم میاد نچرال بیوتیمو با آرایش خراب کنم،خودشیفته هم خودتونید)یه گل سر خیلی قشنگ زدم به موهام و تمام...
اونوقت ملت(چند تا از خانومهای فامیل)از ساعت پنج عصر رفته بودن آرایشگاه،تا ساعت نه شب.برای دو سه ساعت مراسم،چهار ساع
خب هیونگ های گرامی...بعد از صد سال دارم پست میزارم و خیلی ناراحتم...اصلا افسرده ام...متاسفانه بخاطر مدرسه دیگه نمی تونم بیام اما خیلیییییییی دوستتون دارم
افتخار آشنایی با همه رو نداشتم اما بازم همتون توی قلبم جا دارین❤️همتون برام یه پخش عظیمی از دلتنگی و ناراحتی هام رو با محبت هاتون پر کردیدپس من الان ناراحت نیستم
بلکه خوشحالم که تونستم تابستونم رو با شما اونی های عزیز بگذرونم...
شما برام درست مثل خانواده بودین...همگی همون محبت رو بهم از راه د
یه جورای حس کانگورو بودن بهم دست داده =/// به همون اندازه بی شعور و نفهم
فردا امتحان میان ترم روانشناسی دارم به علاوه کوییز آناتومی و البته کوییز بیوشیمی عملی !!!! همگی در یک روز =|||
ساعت ۱۰ و نیم شب شده و هنوز جرئت نکردم برم سراغ جزوه
دوستان علوم پزشکی شیراز که روان با دکتر مانی یا دیگر دوستان داشتن (جزوه ها یکیه) میدونن که چقدرررر جزوه ی مضخرف و نامفهومیه اصن جمله بندی ها غلط و غیر قابل فهم
باید اینم عرض کنم روانشناسی حضور غیاب نمیکنه و درنتیجه ب
عید دوستاای گلممم مباااارکه ...
 
ممنون که این ۱۰ ماه و باهام بودین ...
 
ددی : ممنون که بودی ددیه ممن
مامی نورا : خوشالم که هستی لااقل اونقدی آن میشی که حوصله آدم سرر نرههه دووست دااارم 
هستی شع : لووووووس جان عیدت مبارک .. خوشحالم که باهات دوس شدم
مامان نفسم : نفس کشششش .. نیستی مامانیم ... دلم برات یه ذره شده
خره : میدونم الان باز میای میگی که موقع سال نوعم دس از سر من بر نمیداری ...ولی خو تو مزت به همین خریتته ... کاریش نمیشه کرد
ددی : خوشالم که باهات
چقدر این روزا همه چی قاطی شده نه؟
سفر تو، نبودن من، جدایی بهار و امیر، بارداری ژیلا، پیدا شدن سیگار تو کلاس، خوب کار نکردن پکیج خونه، یاد خاطرات گذشته، دی ماه نحس ۹۲، شکستنم.
چقدر اینروزا یاد گذشته میکنم. میدونم درست نیست بحث کردنش اما اگه اون تصادف لعنتی نبود الان همه چی یه جور دیگه بود.
دوشنبه برای مدت زیادی رفتی سفر و من بازهم نتونستم درست حسابی ببینمت. چند وقته درست حسابی همدیگه رو ندیدیم؟هوم؟
خیلی وقته دیدارهامون یک ساعته شده. خیلی وقته
اینکه من 27اردیبهشت عروسی کردم و 1خرداد اهالی محل از من میپرسیدن بچه نداری و زیاد جدی نگرفتم
ولی وقتی از همون روزهای اول بهم فشار میاوردن که بچه بیار بچه بیار و نمیفهمیدم و بازهم برام اهمیتی نداشت حرف هاشون
با همسرم اولِ زندگی مشکلات زیادی داشتیم تصمیم گرفتم از اوردن بچه خودداری کنم تا مشکلاتمون کمتر بشه بعد راجبش تصمیم بگیریم
حالا که دوسال از زندگی مشترکمون گذشته مردم بد پیله میکنن!!!
بچه بیاااار!!! چرا بچه نمیاری!!! با یه غضبی هااااا!!! انگار
سلام
_ حاج خانمِ مسجد، گفته بودن فردا عیده، مولودی داریم. لباس خوشگلاتون رو امروز بپوشین و بیاین مسجد! روسری مشکی سر نکنید هااااا....
فکر کنم من از همشون ندید بدیدتر بودم با اون مانتوی شیری و روسری صورتی یاسیم! بقیه هم رنگی پوشیده بودنا، اما نه به تابلویی من! به نظرم همش تقصیر خاله محدثه است، مسئول هیات دخترا، که ما رو این مدلی بار آورده :)
_ یکی دو ماه قبل از ماه مبارک، وقتی خواهرم و مادرم اینا حرف  مشهد رو زدن، با نا امیدی تموم از ذهنم بیرونش کرد
بسم الله الرحمن الرحیم
 
از روزی که عاشق چشمان ابراهیمم شدم
یکتا پرستم 
این را خدا هم تصدیق میکند 
پیش از این هبوط کرده ای بودم
حالا شیعه علی شدم 
که پروانه عشق را 
در غروب طلائیه 
حواله ام میکند 
فهمیدم ستاره ها همه افول کردنی ان
وقتی که نور  ستاره چشمان تو مرا عاشق کرد
حق هست گویم
پیامبر اولوالعزم هستی 
معجزه ابراهیم به شکاندن بت ها نیست ...
معجزه او تبدیل سرزمین نار به گلستان نور هم نیست 
این ها همه فرع هستند .. 
اصل معجزه ابراهیم امانت عشق
* سلام. یکم دیره ولی سال نوتون مبارک:))
حالتون چطوره خوبین؟
من خوبم:))
** خب میبینم که از پارسال تا الان حضورم چقد کمرنگ شده اینجا و حتی یه پست هم نذاشتم! راستش یکم درگیر بودم. درگیر یه سری چیزها و بیشتر درگیر سفارشا بودم. به لطف دوستان کلی سفارش دستبند داشتم از قبل عید تا الان:)) و هنوزممم دارم میبافم:)))
*** عید امسال با اینکه همه در خانه بودن، اما برای من خیلی قشنگ بووود^_^ نه که بیرون رفتن رو دوست نداشته باشم ولی در خانه بودن رو هم خیلی دوست دارم:)))
و
هر شب وقتی همه خوابن و پامیشم برم سرویس بهداشتی جلو آینه تو راهرو وایمیستم و چند دقیقه زل میزنم به خودم
تو سکوت..همینجور زل میزنم به خودم ..زل میزنم به چشمام ..چشم هایی که شاید چند سال دیگه .........
بعد زل میرنم به موهای جلو سرم که تو این چند سال چقدر ازشون کم شده و داره میشه....
بعد فکر میکنم که اونی که تو آینه است داره چیکار میکنه؟چیکار باید بکنه؟
چرا فلان جا اینکارو کرد؟چرا فلان جا این کارو نکرد؟چرا این حرفو به فلانی زد؟چرا این حرفو به فلانی نزد؟
چ
  
 
در طول هفته گذشته، که گذشت،پنج تا شرکت زنگ زدن و رفتم مصاحبه.
یکیشون فردای همون روزی که رفتم زنگ زد و گفت آقا بیا قرارداد ببندیم باهاتون و یکم لفتش دادم که فکرامو کنم.البته یه جلسه ملاقات با مدیر عاملشون گذاشتن و تقریبا صحبتامون رو کردیم.
اون شرکتی که توو پست قبل نوشتم یه روز زنگ زدن و میخواستن تلفنی سوال کنن و منم جایی مراسم بود و نتونستم باهاشون صحبت کنم و گفتن دوباره زنگ میزنیم و هنوز نزنگیدن.
امروز دیگه رفتم شرکتی که مشغول بودم استعفا
یعنی واقعا عنوان انتخاب کردن سخت ترین کاره،خیلی از چیزهایی که میخواستم بگم رو بخاطر همین عنوان پیدا نکردن ننوشتم و پشیمون شدم :|
ایندفعه اومدم یه چند تا از سوتی های پانسیون رو بگم براتون، شاید جالب نباشه ولی خب دلم میخواد یه چیزی بگم و چیزی بهتر از این پیدا نمیکنم.
1. چند روز پیش خوابیده بودم ظهر،از خواب که بیدار شدم همونطوری با پتوی دورم از پله ها رفتم پایین با چشم نیمه باز تا برم توی سالن و پشت میزم بشینم،بعد یهو یکی از بچه ها گفت صبح بخیر!!! م
این روزها،حالم خیلی بهتراز اون زمان های پرازکابوس هست
و حال دلمم خیلی خیلی بهتره...:)))
کلس های تدوینم دوسه هفته ای میشه شروع شده و شنبه چهارمین جلسمه..
خیلی فوق العادس و تا الان چهارتا کلیپ درست کردم و تدوین کردم..
و خب خودم خیلی ازکارام راضیم..اگه تو پیجم برین (که تو قسمت خصوصی اسم 
پیجمو گفتم)بصورت هایلایت یه قسمتی از کلیپ هامو گذاشتم..البته دوتا از کلیپ
هامو چون اولی که پیش و پاافتاده بود،دومی برای استوری بود..سومی و چهارمی رو خیلی دوسداشتم که
....روز پر هیجانی بود از اول صبح که بیدار شدم یک شاعر به من لبخند زد، بعد هم امتحان(خوب بود اما میتونست با دقت بهتر هم شه)...
اما بیشتر از همه حوالی ساعت۵ که سما جونم با یه کوچولو(خیلی خیلی خیلی خیلی کوچیک)بی دقتی نه بهتر بگم پرت حواسی از ته دل خنداند همهههه بچه ها (بیشتر از همه یگانه و فرزانه جونم ومن که اصطلاح یک بزرگوار ترانه خطاب شدم)
بعد هم استرس امتحان فیزیک که از الان شروع شده و همش فکر میکنم از کجا دقیقا شروع کنم...هنوز به نتیجه نرسیدم...دوستا
چقدر طلا روز به روز گرونتره....رفتم یه جفت گوشواره برای عروسی دوستم میم گرفتم چقدر قیمتا نجومی شده....خود فروشنده میگفت وای اینا رو ما یک سوم قیمت میفروختیم چرا اینجوری شده آخه!
رفتم پیشاپیش کادویی رو خریدم که اصلا نمیدونم تا موقع عروسیش وضعیت جوری هست که بشه عروسی هم برگزار کنن یا نه.... باید به مستر اچ هم بسپرم اون تاریخ باشه و همراهم بیاد برای عروسی...
عروسی چهاردهم فروردین هست و باز هم دعوتمون کرد دیشبی و گفت هنوز کارت های عروسیشون آماده نیس
رسیدن ماه پر برکت رمضان مبارک همگی....
جدول های ختم قرآن پر شدن....فقط یه ظرفیت ختم تک جزئی مونده که من گذاشتم تا امشب اگه پر نشد بدم بابا بخونه....گفتم شاید از دوستانی که دعوت کردم کسی جا مونده باشه و علاقه مند....
الهی شکر که امسال هم این توفیق رو داشتم برای ختم قرآن جمعی.....البته که حضور تک تک شما و همراهیتون هست که منو همیشه دلگرم میکنه.... که همیشه گفتن : یک دست صدا نداره....
مرسی از حضور و همراهی تک تکتون.....حتی ممنون از دوستانی که خیلی دوست داشتن در
امروز پیش دکتر فرزادفر رفتم، کلاس دکتر خویی را پیچاندم و رفتم بیمارستان و ناراحت بودم که کلاس دکتر خویی نازنین رو که اینقدر خوبه رو از دست دادم. ساعت ۱۱ و نیم حضورم رو زدم تو دانشکده و سریع رفتم به سرویس پرستاری برسم ولی اتوبوسیش پای من اونجا رو ترک کرد و مجبور شدم با مترو برم. مطمین بودم که خیلی دیر میرسم و برای اولین دیدار این بی نظمی خیلی زشته(در کل ۶ دقیقه آخرش دیر کردم) شریعتی پیاده شدم و با قدم های تند رسیدم بیمارستان. یه نگهبان دم در منتظ
اوووو چه طولانی شد ، حالا که خودم دیدمش گفتم کی می خونتش تازه کلی جاهاشو حذف کردم که طولانی نشه ، پیش پیش ببخشید
تا خبر شدم واسه پای صندق رفتن ثبت نام میکنن یه زنگ زدم پدر گفتم میشه منو هم ثبت نام کنی ! که گفت حله . حالا دلیلم چی بود ! گفتم برم یه تجربه جدید داشته باشیم و از نزدیک روند رو ببینیم ، بعدم اقا پول میدادن و این روزا من اونجایی ام که پول باشه بعدم رفیقم بم نگفته بود تا باهم ثبت نام کنیم پس منم جدا ثبت نام کردم .
حداقل از یک ماه قبل( هنوز هی
1. چشم زدید آسانسورمونو دیگه :( دیگه نمیذارن با آسانسور بریم تو مدرسه. یعنی اگه بری داخلش دکمه ها رو بزنی اصن کار نمیکنن از پایین و یکی از بالا باید دکمه رو بزنه. منم بعد از اون روز که گیر کردیم دیگه سوار نشدم :'| بعد امروز داشتم با ری ری حرف میزدم که دیدم نیست :/ فک کردم حتما رفته سمت اسانسور. در اسانسورو میخواستم وا کنم و همزمان سر ری ری جیغ بزنم که شنیدم یاسی داشت به یکی تو اسانسور میگفت "خفه شو کسی نفهمه" :| منم درو وا کردم و دیدم بچه ها با ری ری با ح
میدونی چیه ؟
اینجا رو برای خودم درست کردم جایی که خودمو از کم کاری از اهمال کاری از اینکه نمیدونم چیکار کنم کتک بزنم از اینکه اون ..... چند سال پیش دور شده و ذره ای هم ازش نمونده دلتنگ شم ..............خدا رو چه دیدی شاید گاهی هم راضی بودم اومدم گفتم دمم گرم انجامش دادم.........اینجا اومدم تا مثله خیلی های دیگه بگ بیشتر هم با خودم صحبت کنم بگم اینا اهدافمم من اینارو میخام ...........بیام بگم برای ده روز ده سال دیگه میخام زندگیم این باشه ..................هیییییییییییی
میدونی چیه ؟
اینجا رو برای خودم درست کردم جایی که خودمو از کم کاری از اهمال کاری از اینکه نمیدونم چیکار کنم کتک بزنم از اینکه اون یاسمن چند سال پیش دور شده و ذره ای هم ازش نمونده دلتنگ شم ..............خدا رو چه دیدی شاید گاهی هم راضی بودم اومدم گفتم دمم گرم انجامش دادم.........اینجا اومدم تا مثله خیلی های دیگه بگ بیشتر هم با خودم صحبت کنم بگم اینا اهدافمم من اینارو میخام ...........بیام بگم برای ده روز ده سال دیگه میخام زندگیم این باشه ..................هیییییییییی
شنبه رفتم مدرسه و چون امتحانات تئوریمون تموم شده و پودمان و ژوژمان هم که اصن امتحان حسابش نمیکنن! باید میموندیم مدرسه ولی کاملا بیکار بودیم چون خیلی غایب داشتیم و باید فعالیتای پودمان دوم کارگاه نو اری رو تحویل میدادیم و از هر گروه یک نفر شروع کرد به نوشتن و بقیه فک زدن :)) زنگ اخر هم باید پودمان سوم مدیریت تولید رو ارائه میدادیم معلم حالش خیلی بد بود رفت یک جیغییی زدییییییم 
بعد از اکیپ پنج نفرمون دو نفر غایب بودن منم دیر رفتن 6 نفر غایب ودن م
سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.
 
یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم
سوال اول پست: چون چونۀ من خیلی گرمه، اول پست یه سوال مهم دارم؛ آمار بلاگ شما هم خرابه؟ سه روزه از پنجشنبه عصر آمار بلاگ من وارد بخش "آخرین نمایشها" نمیشه.
 
یه کم درد و دل: کمابیش متوجه شدم که ما آدما نسبت به قول و قرار و وعده و وعید خیلی حساسیتهامون بالاست (داستان سرباز و پادشاه - کلیک کنید). وعده ای که احتمال تحققش پنجاه پنجاست، می تونه یک رابطه رو از هم بپاشونه. به عنوان یک پسر خیلی تجربشو داشتم، مثلا؛ همیشه توی رابطه اولم، قول ازدواج داده بودم
سلااااااام سلاااااام سلااااااام سلاااااام خوبید؟ منم خوبم! جونم براتون بگه که دیشب ساعت هفت و ربع اینجورا بود که پیمان داشت درای آفاقو(خونه نظر.آبادو) می بست که راه بیفتیم مامانش بهش زنگ زد و پرسید که رفتی پلاکتو عوض کردی؟اونم گفت نه دیروز که شلوغ بود رفتیم نشد امروزم خودم جایی کار داشتم (البته بهتون گفتم که دلیل نرفتنمون این بود که پیمان احتمال داد مثل اون موقعها خیابونها بخاطر قضیه اون هو.اپیما.ی اک.را.ین شلو.غ شده باشه) گفت حالا فردا یا پس
سلام علیکم :)
 
پ.ن: یه عالمه حرف تو سرمه، یه عالمه هااااا
فقط حال اینکه به زبون بیارمشون رو ندارم و یکی از دلایلش اینه که فکر میکنم وقتی میخوام بیانشون کنم از اصالت و ماهیت و معنیشون کاسته میشه و دقیقا اونی که من حس میکنم و نمیتونم منتقل کنم.
برای همین یه دهنی کج میکنم و میگم ولش کن اصلا.
یه سری از این یه عالمه هام که اصلا نباید گفت. باید بمونه همونجا دفن بشه. یه سریاشم که روزمره است و مابقی هم که فقط نق زدنه :))))
چه خبره تو سرم؟
 
 
 
- چقدر بیشتر از
الهیییییییییی چطور اینقدر زود گذشت که من نفهمیدم ککک
همسریییییییی به این شوگول بوگو اینجوری ننگرد تو را عرررررررررررررررررررر(ایم حسود..وری وری وری حسود)
 
 
 
اخه از پشت پرده همممممممممم...از پشت پرده هم عررررررررررررررررررررررر
 
 
ولم کنین
ولم کنین میوخوام دو کلوم حرف حساب با شوگولی بزنم ....د میگم ولم کنین انسان هااااا
 
 
برم یکم اشپزی کنم همسری اومد شگفت زده بشه 
 
 
ای وای همسری اومد......
همسری این قلب برای تو...شامو بریم بیرون ککک
(خدایا
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 
ادوین که در عالم کودکی هایش از دنیای پلی
♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب 
______________________________________________
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پ
    د     دا       دت             
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ولئ زود برگرد خونه . 
ادوین که
♠♣♥♦صفحه۸ خط هفتم داستان حقیقی جالب __________ ______________ _______
  عمه زری اجازه م م می میدی ک که ب برم توی ک کو کوچه ب بازی کنم؟  
زری؛ توی کوچه خبری نیست که . کجا میخوای بری؟ لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره رو دید بزنی !.. درست میگم ؟ 
ادوین : آ ا اخه از وق وقت وقتی منو برده بودن پر پرشگاه تا حالا. دلم تنگ ش ش شده واسش 
زری؛ پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟ نبآید این حرف‌و جلوی کسی بگی ، به همه بگو مسافرت بودی این دو هفته. رو . پس برؤ ول
 داستان  کوتاه      راز یک تقدیر  تلخ   
♠♣♥♦صفحه۸ خط  هفتم    داستان حقیقی  جالب ______________________________________________  عمه زری  اجازه م م می میدی  ک که ب برم  توی ک کو کوچه  ب بازی کنم؟  زری؛  توی کوچه خبری نیست که  .  کجا میخوای بری؟    لابد. مخوای بری باز. یواشکی و طوطی کاسگکو مادام پیره  رو دید بزنی !..  درست میگم ؟ ادوین :  آ ا اخه  از وق وقت وقتی  منو برده بودن  پر پرشگاه   تا حالا. دلم تنگ ش ش شده  واسش زری؛   پرپرشگاه چیه؟ منظورت پرورشگاهه؟   نبآی
  روایتی مستند از زندگی عجیب یک کودک که در شب  سرنوشته و گرم تابستان از سر شیطنت و بازیگوشی به باغ همسایه میرود تا با طوطی کاسکو آنان بازی کند اما دست برقضا شاهد. وقوع یک. قتل. میشود. و. نهایتن قاتل. ناچار. بین دو راهی. گیر میکند. اینکه. او. را هم بقتل برساند یا....؟    عاقبت. کودک را. ربوده. و فرار میکند. و نهایتن. برایش برایش. در نقش یک مادر. برایش غمخوار و پشتیبان میشود و او را بزرگ میکند که.... 
 
 
 خاداان  کوتاه      راز یک تقدیر  تلخ   
♠♣♥♦صفح

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها